که قلب وی رنجور باشد. مرض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی
که قلب وی رنجور باشد. مَرِض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی
بیدارخاطر. بیدارهوش. بیدارمغز. (آنندراج). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک. (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه. عاقل و هشیار. مقابل برناس: شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان. فردوسی. تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمی. فردوسی. دو بیداردل مرد جنگی سوار دمان با شکار آمداز کارزار. فردوسی. چنین گفت کای گرد بیداردل بگفت بهو خیره مسپار دل. اسدی. و این دبیرفذ عاقلترین و ذکی ترین و بیداردل تر از همگان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 49). نامه ها پیش تو همی آید هم ز بیداردل هم از برناس. ناصرخسرو. ارسطوی بیداردل را بخواند وزین در بسی قصه با او براند. نظامی. نشمرده نفس سرنزند از جگر صبح هر روز به بیداردلان روز حساب است. صائب. پس از یکچند چون بیداردل گشت از آن گستاخ روئیها خجل گشت. نظامی
بیدارخاطر. بیدارهوش. بیدارمغز. (آنندراج). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک. (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه. عاقل و هشیار. مقابل برناس: شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان. فردوسی. تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمی. فردوسی. دو بیداردل مرد جنگی سوار دمان با شکار آمداز کارزار. فردوسی. چنین گفت کای گرد بیداردل بگفت بهو خیره مسپار دل. اسدی. و این دبیرفذ عاقلترین و ذکی ترین و بیداردل تر از همگان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 49). نامه ها پیش تو همی آید هم ز بیداردل هم از برناس. ناصرخسرو. ارسطوی بیداردل را بخواند وزین در بسی قصه با او براند. نظامی. نشمرده نفس سرنزند از جگر صبح هر روز به بیداردلان روز حساب است. صائب. پس از یکچند چون بیداردل گشت از آن گستاخ روئیها خجل گشت. نظامی
از خواب برخاستن. (ناظم الاطباء). تیقظ. (ترجمان القرآن). استیقاظ. (المصادر زوزنی). سر از خواب برداشتن. سر برگرفتن از خواب. سر از خواب برکردن. سر از خواب تهی شدن. از خواب درآمدن: چو از خواب گودرز بیدار شد ستایش کنان پیش دادار شد. فردوسی. ز آواز او شاه بیدار شد دلش زان سخن پر ز تیمار شد. فردوسی. چو بیدار شد رستم تیزچنگ جهان دید بر شیر درنده تنگ. فردوسی. احمد بگفت یکشب در روزگار معتصم نیمشب بیدار شدم و هر چند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. در این میان کفشگر بیدار شد. (کلیله و دمنه). - بیدار شدن درخت، شکوفه های خرد آوردن درخت در آخر زمستان و اوایل بهار. (یادداشت مؤلف). ، آگاه شدن و متنبه شدن و هوشیار شدن. (ناظم الاطباء). انتباء. تنبه. (المصادر زوزنی) : ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی). چنین سخنان از برای آن می آورم تا خفتگان... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی). امروز پر از خواب و خمارست سر تو آن روز شوی ای پسر از خواب تو بیدار. ناصرخسرو. بیدار شوز خواب و سوی مردمی گرای یکبارگی مخسب همه عمر بر ستور. ناصرخسرو. - بیدار شدن فتنه، پدید آمدن آشوب و غوغا. سر برداشتن فتنه: شاه را خواب خوش نباید جفت فتنه بیدار شد چو شاه بخفت. سنائی. - بیدار شدن مردم خفته از کسی، براهنمایی وی از خوب برآمدن. هشیار شدن و متنبه شدن: پر از بیم بودی گنهکار از او شدی مردم خفته بیداراز او. فردوسی. - بیدار شدن مغز، هشیار شدن: ببوی سوختگان مغز ما شود بیدار اگرچه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است. صائب
از خواب برخاستن. (ناظم الاطباء). تیقظ. (ترجمان القرآن). استیقاظ. (المصادر زوزنی). سر از خواب برداشتن. سر برگرفتن از خواب. سر از خواب برکردن. سر از خواب تهی شدن. از خواب درآمدن: چو از خواب گودرز بیدار شد ستایش کنان پیش دادار شد. فردوسی. ز آواز او شاه بیدار شد دلش زان سخن پر ز تیمار شد. فردوسی. چو بیدار شد رستم تیزچنگ جهان دید بر شیر درنده تنگ. فردوسی. احمد بگفت یکشب در روزگار معتصم نیمشب بیدار شدم و هر چند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگربار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. در این میان کفشگر بیدار شد. (کلیله و دمنه). - بیدار شدن درخت، شکوفه های خرد آوردن درخت در آخر زمستان و اوایل بهار. (یادداشت مؤلف). ، آگاه شدن و متنبه شدن و هوشیار شدن. (ناظم الاطباء). انتباء. تنبه. (المصادر زوزنی) : ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی). چنین سخنان از برای آن می آورم تا خفتگان... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی). امروز پر از خواب و خمارست سر تو آن روز شوی ای پسر از خواب تو بیدار. ناصرخسرو. بیدار شوز خواب و سوی مردمی گرای یکبارگی مخسب همه عمر بر ستور. ناصرخسرو. - بیدار شدن فتنه، پدید آمدن آشوب و غوغا. سر برداشتن فتنه: شاه را خواب خوش نباید جفت فتنه بیدار شد چو شاه بخفت. سنائی. - بیدار شدن مردم خفته از کسی، براهنمایی وی از خوب برآمدن. هشیار شدن و متنبه شدن: پر از بیم بودی گنهکار از او شدی مردم خفته بیداراز او. فردوسی. - بیدار شدن مغز، هشیار شدن: ببوی سوختگان مغز ما شود بیدار اگرچه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است. صائب